من اونجا مهمون بودم

خونه عموی بزرگ

عمویی که دلتنگ لحظه ای هستم که بغلم کنه...مثه قبل...

سگ خونشون شروع کرد به سروصدا

عمو سرشو از پنجره بیرون برد...

میدونست که قطعا کسی اومده که گرگی داره شیطونی میکنه...

گرگی سگ باوفای عمو که بعد اونهمه وفاش....بطور بدی ازش تقدیر!!!!!!!!کردن....

عمو صدازد کیه؟

منم داداش

عمو گفت بفرما خواهر

به خانوم های تو خونه بگو که ساعت چهار 

همگی بیان زیر درخت کانی با....

کانی با...قبلا اسم کانی با رو شنیده بودم ...از باباحاجی...از عمه..

اما چرا عمه مارو اونجا دعوت کرد؟!!

واسه چی باید اونجا بریم؟؟

نزدیکای ساعت چهار وسط روستا شلوغ شد

همه خانم های روستا درخونه عمه جمع بودن...

با کلی وسیله

قابلمه

ظرف وظروف

زیرانداز

آب

راه افتادیم...

من با فاصله ازشون

تصویر زیبایی بود

خانم هایی بالباسای بلند

باسربندکردی

باصدای بلند میگفتن و میخندیدن

شاد بودن...

از چی؟

چرا؟

نمیدونستم 

کنجکاویم بیشتر و بیشتر شد

داشتیم به یه درخت وسط دوتا تپه نزدیک میشدیم

یه درخت که دستاشو بلندکرده بود به آسمون

شبیه  ی مرد محکم 

که انگار زمین خورده بود

وباوجود زمین خوردنش باز قرص بود ومحکم...

چشم به بالا....سر به هوا!!!

درخت پر بود از پارچه های سبز...

پارچه های گره خورده به شاخه ها

عجب تصویری....

خانم ها آروم شدن

انگار اون تیکه از شوربلاغ یه تیکه خاص بود...

نگاه شده بود کار من

باتعجب!!!

زیراندازها انداخته شد...

و همگی نشستن وآروم صلوات فرستادن...

انگار زیر لب ورد میخوندن

بتول خانم پیر باعصای کهنه اش

تا مهدیه کوچلو!!!

شبیه مراسم مذهبی

عمه پارچه های سبز رو تقسیم کرد بین خانم ها

و هرکدام نمیدونم کدوم آرزوشون رو گره میزدن به 

دستهای به حالت دعای درخت...

سفره پهن شد

رشته پلو و آب .....!!!

شاید اسمش نذر بود..شاید شرط...

شاید....

بعدترفهمیدم شکرانه بود...

کناردرخت ایستادم

دستی بهش کشیدم...

زبر وخشن...اما حال خوبی بهم داد

پارچه سبز بهش نبستم....

مقدس بود واسه زنان روستا...

معجزه کرده بود براشون...

سهم پارچه رو بخشیدم به کس دیگه ...یادم نمیاد کی...

دوس داشتم باهاش  بلند حرف بزنم

اما باوجود اون جمعیت...

مریم بیاسهم شکرانه خودتو بخور...

کمی خوردم و مشتی از برنج رو برداشتم

و یک لیوان آب

بازم دورتر از جمع منتظر بودم

منتظر گذر زمان

که تاحالا خیلی کم اتفاق افتاده که بگم:خدایا کاش این لحظه ها هیچوقت تموم نشه...

طول کشید

نمیدونم چقدر

اما واسه من زیاد بود

طولانی بود

مریم...مریم...پاشو برگردیم

اونجا نبودم

من نمیام شما برید

تنها موندم...دلچسبم بود

نزدیک درخت شدم

درخت کانی با....

ببین من بدون پارچه سبز اومدم...

نمیخوام گره بزنم به تو رنج هامو که تموم کنی...

زخم هامو که مداواکنی....

و آرزوهام....

مشتمو براش باز کرد 

پربود از برنجی که سهمم از شکرانه بود...

ریختم پای درخت....

لیوان آب رو هم خالی کردم

و قرار گذاشتم

که بفهمم....

پس معجزه کن...

معجزه...

توان نوشتن ادامشو ندارم....بعد تر انشاله